بیست زیست شناس

به بلاگ دبیران زیست شناسی یزد خوش آمدید
مشخصات بلاگ
نویسندگان

۸ مطلب با موضوع «داستانهای پندآموز» ثبت شده است

سه شنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۳، ۰۲:۳۸ ب.ظ

شما چه تعریفی‌ از پول دارید

درکنار یکی از سواحل دریای سیاه باران می بارد، و شهری کوچک, همانند صحرا خالی بنظر می رسد.درست هنگامی  که همه در یک بدهکاری بسر می برند و هر کدام برمنبای اعتبارشان زندگی را گذران می کنند, مرد بسیار ثروتمندی وارد شهر می شود.
او وارد تنها هتلی که در این ساحل است می شود، اسکناس 100 یوروئی را روی پیشخوان هتل می گذارد و برای بازدید اتاق هتل و انتخاب آن به طبقه بالا می رود.
صاحب هتل اسکناس 100 یوروئی را برمی دارد و در این فاصله می رود و بدهی خودش را به قصاب می پردازد.
قصاب اسکناس 100 یوروئی را  با عجله به مزرعه پرورش خوک می رود و بدهی خود را به او می پردازد.
مزرعه دار، اسکناس 100 یوروئی را با شتاب برای پرداخت بدهی اش به تامین کننده خوراک دام و سوخت میدهد.
تامین کننده سوخت و خوراک دام , برای پرداخت بدهی خود اسکناس 100 یوروئی را با شتاب به داروغه شهر که به او بدهکار بود میبرد.
داروغه اسکناس را با شتاب به هتل می آورد زیرا او به صاحب هتل بدهکار بود چون هنگامی که دوست خودش را یکشب به هتل آورد , اتاق را به اعتبار کرایه کرده بود تا بعدا پولش را بپردازد.
حالا هتل دار اسکناس را روی پیشخوان گذاشته است.
در این هنگام توریست ثروتمند پس از بازدید اتاق های هتل برمی گردد و اسکناس 100 یوروئی خود را برمیدارد و می گوید از اتاق ها خوشش نیامده و شهر را ترک می کند.

در این  چرخه هیچکس صاحب پول نشده است ولی  همه شهروندان در این هنگام بدهی ندارند و
همه بدهی هایشان را پرداخته اند .
شما چه تعریفی‌ از پول دارید؟ ارزش پول به چیست؟

 خوب است بدانید، که دولت انگلستان ازآغاز تا کنون در طول دوره موجودیتش، به این نحو معامله می کند!!!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۳۸
ع.ا.
يكشنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۳، ۰۲:۳۵ ب.ظ

جبر جغرافیایی

اگر در اسراییل بدنیا آمده باشید، به احتمال زیاد یهودی هستید

اگر در عربستان بدنیا آمده باشید، به احتمال زیاد مسلمانید

اگر در هند بدنیا آمده باشید، به احتمال زیاد هندو

اما اگر در امریکا بدنیا ماده باشید، به احتمال زیاد مسیحی هستید

ایمان دینی شما از یک موجود الهی الهام گرفته نشده،

حقیقت ثابت و پایدار اینست که :

ایمان شما به زبان ساده تنها جبر جغرافیاست !

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۳۵
ع.ا.
شنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۳، ۰۲:۳۰ ب.ظ

سیاست کارآمد

روزی روزگاری در روستایی در هند مردی به روستایی ها اعلام کرد که به ازای هر میمون۲۰ دلار به آنها پول خواهد داد
روستایی ها هم که دیدند اطرافشان پر است از میمون، به جنگل رفتند و شروع به گرفتن میمونها کردند. مرد هم صدها میمون به قیمت 
۲۰ دلار از آنها خرید، ولی با کم شدن تعداد میمونها روستاییها دست از تلاش کشیدند.. به همین خاطر مرد این بار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها ۴۰ دلار خواهد پرداخت. با این شرایط روستایی ها فعالیتشان را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی ها هم کمتر و کمتر شد، تا سرانجام روستاییان دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشتزار های خود رفتند...
این بار پیشنهاد به 
۴۵ دلار رسید و… در نتیجه تعداد میمونها آنقدر کم شد که به سختی می شد میمونی برای گرفتن پیدا کرد. این بار مرد تاجر ادعا کرد که به ازای خرید هر میمون 7۰ دلار خواهد داد، ولی چون برای کاری باید به شهر می رفت، کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او میمون ها را بخرد.
در نبود تاجر شاگرد به روستایی ها گفت این همه میمون در قفس وجود دارد! من آنها را به 6
۰
 دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت تاجر آنها را به 7۰دلار به او بفروشید.. روستایی ها که وسوسه شده بودندپولهایشان را روی هم گذاشتند و تمام میمونها را خریدند
البته از آن به بعد دیگر کسی نه مرد تاجر را دید و نه شاگردش را.. و تنها روستایی ها ماندند و یک دنیا میمون ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۳۰
ع.ا.
جمعه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۳، ۰۲:۳۲ ب.ظ

حکایت خر و زنبور

در چمنزاری خرها و زنبورها در کنار هم زندگی می کردند.   
روزی از روزها  خری برای خوردن علف به چمنزار می آید و مشغول خوردن می شود.
از قضا، گل کوچکی را که زنبوری در بین گلهای کوچکش مشغول مکیدن شیره بود، می کند و زنبور بیچاره که خود را بین دندانهای خر اسیر و مردنی می بیند، زبان خر را نیش می زند و تا خر دهان باز می کند او نیز از لای دندانهایش بیرون می پرد.
خر که زبانش باد کرده و سرخ شده و درد می کند، عر عر کنان و عربده کشان زنبور را دنبال می کند.
زنبور به کندویشان پناه می برد.
به صدای عربده خر، ملکه زنبورها از کندو بیرون می آید و حال و قضیه را می پرسد.
خر می گوید :
« زنبور خاطی شما زبانم را نیش زده است باید او را بکشم.»
ملکه زنبورها به سربازهایش دستور می دهد که زنبور خاطی را گرفته و پیش او بیاورند. سربازها زنبور خاطی را پیش ملکه زنبورها می برند و طفلکی زنبور شرح می دهد که برای نجات جانش از زیر دندانهای خر مجبور به نیش زدن زبانش شده است و کارش از روی دشمنی و عمد نبوده است. ملکه زنبورها وقتی حقیقت را می فهمد، از خر عذر خواهی می کند و می گوید:
« شما بفرمائید من این زنبور را مجازات می کنم.»
خر قبول نمی کند و عربده و عرعرش گوش فلک را کر می کند که نه خیر این زنبور زبانم را نیش زده است و باید او را بکشم. ملکه زنبورها ناچار حکم اعدام زنبور را صادر می کند. زنبور با آه و زاری می گوید:
« قربان من برای دفاع از جان خودم زبان خر را نیش زدم. آیا حکم اعدام برایم عادلانه است ؟»
ملکه زنبورها با تاسف فراوان می گوید:
« می دانم که مرگ حق تو نیست. اما گناه تو این است که با خر جماعت طرف شدی که زبان نمی فهمد و سزای کسی که با خر طرف شود همین است»
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۳۲
ع.ا.
چهارشنبه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۳، ۱۰:۳۸ ق.ظ

۴۳ سال و ۲ ماه و ۸ روز دیگه

یک خانم ۴۵ ساله حمله قلبی داشت و در بیمارستان بستری بود.
در اتاق جراحی کم مونده بود مرگ را تجربه کند وقتی که عزراییل رو دید و پرسید:
آیا وقت من تمام است؟!
عزرایل گفت:نه شما ۴۳ سال و ۲ ماه و ۸ روز دیگه عمر می کنید .....
بنابراین پس از بهبود یافتن خانم تصمیم گرفت در بیمارستان بماند و عملهای زیر را انجام دهد:
۱- کشیدن پوست صورت
۲- لیپو ساکشن
۳- جمع و جور کردن شکم .
و صد البته به فکر رنگ کردن موهاش و سفید کردن دندوناش هم بود !!!.
یکی دو ماه بعد ، پس از اتمام آخرین عمل زیبایی بعد از مرخص شدن از بیمارستان در حالی که میخواست از خیابون رد بشه با یه ماشین تصادف کرد و کشته شد !!!
وقتی با عزراییل روبرو شد پرسید: مگه شما نفرمودید من ۴۳ سال دیگه فرصت دارم چرا منو از زیر ماشین بیرون نکشیدید؟
عزراییل جواب داد :
اِ اِ اِ شما بوووووودی ؟؟؟؟
چقدر عوض شدی به قرآن نشناختمت!!!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۳ ، ۱۰:۳۸
ع.ا.
يكشنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۳، ۰۷:۵۲ ب.ظ

ساعت دروغ میگوید

چه ایده بدی بوده گرد ساختن ساعت. احساس میکنی همیشه فرصت تکرار است:

قرار بوده ۸ صبح بیدار شوی و میبینی شده ۸ و ربع٫ میگویی: اشکال ندارد تا ۹ میخوابم بعد بیدار میشوم!

قرار بوده امشب ساعت ۹ یک ساعتی را صرف مطالعه کتاب کنی، می بینی کتاب نخوانده ۱۰ شده. میگویی: اشکال ندارد. فردا شب ساعت ۹ میخوانم.

​​ساعت دروغ میگوید. دروغ. زمان بر گرد یک دایره نمی چرخد! زمان بر روی خطی مستقیم میدود. و هیچگاه، هیچگاه، هیچگاه باز نمیگردد.

ایده ساختن ساعت به شکل دایره، ایده جادوگری فریبکار بوده است! ساعت خوب، ساعت شنی است! هر لحظه به تو یادآوری میکند که دانه ای که افتاد دیگر باز نمیگردد. اگر روزی خانه بزرگی داشته باشم، به جای همه دکورها ومجسمه ها و ستونها، ساعت شنی بزرگی برای آن خواهم ساخت و میگویم در آن آنقدر شن بریزند که تخلیه اش به اندازه متوسط عمر یک انسان طول بکشد. تا هر لحظه که روبرویش می ایستم به یاد بیاورم که زمان «خط» است نه )دایره(

یادم باشد تابلویی زیر ساعت شنی ام نصب کنم: «خوش بین نباشید. این ساعت به ضربه سنگی میشکند

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۹۳ ، ۱۹:۵۲
ع.ا.
سه شنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۱:۱۳ ب.ظ

برادر

شخصی به نام پل یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود” شب عید هنگامی که پل از اداره اش بیرون امد متوجه پسر بچه شیطانی شد که دور و بر ماشین نو و براقش قدم میزند و ان راتحسین می کرد”پل نزدیک ماشین که رسید پسر پرسید:این ماشین مال شماست” اقا؟ پل سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت: برادرم به عنوان عیدی به من داده است.
پسر متعجب شد وگفت:منظورتان این است که برادرتان این ماشین را همین جوری “بدون اینکه دیناری بابت ان پرداخت کنید”به شما داده است؟ اخ جون ” ای کاش…؟
البته پل کاملا واقف بود که پسر چه ارزویی می خواهد بکند” او می خواست ارزو کند که ای کاش او هم یک همچون برادری داشت” اما انچه که پسر گفت:سر تا پای وجود پل را به لرزه در اورد:ای کاش من هم یک همچو برادری بودم
پل مات و مبهوت به پسر نگاه کرد و سپس با یک انگیزه انی گفت: دوست داری با هم تو ماشین یه گشتی بزنیم؟
اوه بله دوست دارم
تازه راه افتاده بودند که پسر به طرف پل برگشت و با چشمانی که از خوشحالی برق می زد گفت:”اقا می شه خواهش کنم که بری به طرف خونه ما؟
پل لبخند زد. او خوب فهمید که پسر چه می خواهد بگوید: او می خواست به همسایگانش نشان دهد که توی چه ماشین بزرگ و شیکی به خانه برگشته است. اما پل باز هم در اشتباه بود… پسر گفت: بی زحمت اونجایی که دوتا پله داره نگهدارید.
پسر از پله ها بالا دوید” چیزی نگذشت که پل صدای برگشتن او را شنید. اما دیگر تند وتیز بر نمی گشت”او برادر کوچک فلج و زمین گیر خود را بر پشت حمل کرده بود. سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره کرد: “اوناهاش جیمی”می بینی؟درست همون طوریه که طبقه بالا برات تعریف کردم “برادرش عیدی بهش داده و دیناری بابت ان پرداخت نکرده. یه روزی من هم یه همچو ماشینی به تو هدیه خواهم داد
اونوقت می تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب عید رو همان طوری که همیشه برات شرح میدم ببینی
پل در حالی که اشکهای گوشه چشمش را پاک می کرد از ماشین پیاده شد و پسر بچه را در صندلی جلوئی ماشین نشاند” برادر بزرگتر با چشمانی براق و درخشان کنار او نشست و سه تائی رهسپار گردشی فراموش ناشدنی شدند
.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۳:۱۳
ع.ا.
شنبه, ۳۰ فروردين ۱۳۹۳، ۰۶:۵۸ ب.ظ

سعادت را در کجا می‌توان یافت؟

سمیناری برگزار شد و پنجاه نفر در آن حضور یافتند. سخنران به سخن گفتن مشغول بود و ناگاه سکوت کرد و به هر یک از حاضرین بادکنکی داد و تقاضا کرد با ماژیک روی آن اسم خود را بنویسند.  بعد، آنها را جمع کرد و در اطاقی دیگر نهاد.
حال، از حاضرین خواست که به اطاق دیگر بروند و هر یک بادکنکی را که نامش روی آن بود بیابد.  همه باید ظرف پنج دقیقه بادکنک خود را بیابند.  همه دیوانه‌وار به جستجو پرداختند؛ یکدیگر  را هُل می‌دادند؛ به یکدیگر برخورد میکردند و هرج و مرجی راه انداخته بودند که حدّی نداشت.
مهلت به پایان رسید و هیچکس نتوانست بادکنک خود را بیابد.  بعد، از همه خواسته شد که هر یک بادکنکی را اتفاقی بردارد و آن را به کسی بدهد که نامش روی آن نوشته شده است. در کمتر از پنج دقیقه همه به بادکنک خود دست یافتند.
سخنران ادامه داده گفت، "همین اتّفاق در زندگی ما می‌افتد. همه دیوانه‌وار و آسیمه‌سر در جستجوی سعادت خویش به این سوی و آن سوی چنگ می‌اندازیم و نمی‌دانیم سعادت ما در کجا واقع شده است. سعادت ما در سعادت و مسرّت دیگران است. به یک دست سعادت آنها را به آنها بدهید و سعادت خود را از دست دیگر بگیرید. این است هدف زندگی انسان.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۹۳ ، ۱۸:۵۸
ع.ا.