شما چه تعریفی از پول دارید
اگر در اسراییل بدنیا آمده باشید، به احتمال زیاد یهودی هستید
اگر در عربستان بدنیا آمده باشید، به احتمال زیاد مسلمانید
اگر در هند بدنیا آمده باشید، به احتمال زیاد هندو
اما اگر در امریکا بدنیا ماده باشید، به احتمال زیاد مسیحی هستید
ایمان دینی شما از یک موجود الهی الهام گرفته نشده،
حقیقت ثابت و پایدار اینست که :
ایمان شما به زبان ساده تنها جبر جغرافیاست !
روزی روزگاری در روستایی در هند مردی به روستایی ها اعلام کرد که به ازای هر میمون۲۰ دلار به آنها پول خواهد داد.
روستایی ها هم که دیدند اطرافشان پر است از میمون، به جنگل رفتند و شروع به گرفتن میمونها کردند. مرد هم صدها میمون به قیمت ۲۰ دلار از آنها خرید، ولی با کم شدن تعداد میمونها روستاییها دست از تلاش کشیدند.. به همین خاطر مرد این بار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها ۴۰ دلار خواهد پرداخت. با این شرایط روستایی ها فعالیتشان را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی ها هم کمتر و کمتر شد، تا سرانجام روستاییان دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشتزار های خود رفتند...
این بار پیشنهاد به ۴۵ دلار رسید و… در نتیجه تعداد میمونها آنقدر کم شد که به سختی می شد میمونی برای گرفتن پیدا کرد. این بار مرد تاجر ادعا کرد که به ازای خرید هر میمون 7۰ دلار خواهد داد، ولی چون برای کاری باید به شهر می رفت، کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او میمون ها را بخرد.
در نبود تاجر شاگرد به روستایی ها گفت این همه میمون در قفس وجود دارد! من آنها را به 6۰ دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت تاجر آنها را به 7۰دلار به او بفروشید.. روستایی ها که وسوسه شده بودندپولهایشان را روی هم گذاشتند و تمام میمونها را خریدند.
البته از آن به بعد دیگر کسی نه مرد تاجر را دید و نه شاگردش را.. و تنها روستایی ها ماندند و یک دنیا میمون ...
یک خانم ۴۵ ساله حمله قلبی داشت و در بیمارستان بستری بود.
در اتاق جراحی کم مونده بود مرگ را تجربه کند وقتی که عزراییل رو دید و پرسید:
آیا وقت من تمام است؟!
عزرایل گفت:نه شما ۴۳ سال و ۲ ماه و ۸ روز دیگه عمر می کنید .....
بنابراین پس از بهبود یافتن خانم تصمیم گرفت در بیمارستان بماند و عملهای زیر را انجام دهد:
۱- کشیدن پوست صورت
۲- لیپو ساکشن
۳- جمع و جور کردن شکم .
و صد البته به فکر رنگ کردن موهاش و سفید کردن دندوناش هم بود !!!.
یکی دو ماه بعد ، پس از اتمام آخرین عمل زیبایی بعد از مرخص شدن از بیمارستان در حالی که میخواست از خیابون رد بشه با یه ماشین تصادف کرد و کشته شد !!!
وقتی با عزراییل روبرو شد پرسید: مگه شما نفرمودید من ۴۳ سال دیگه فرصت دارم چرا منو از زیر ماشین بیرون نکشیدید؟
عزراییل جواب داد :
اِ اِ اِ شما بوووووودی ؟؟؟؟
چقدر عوض شدی به قرآن نشناختمت!!!!
چه ایده بدی بوده گرد ساختن ساعت. احساس میکنی همیشه فرصت تکرار است:
قرار بوده ۸ صبح بیدار شوی و میبینی شده ۸ و ربع٫ میگویی: اشکال ندارد تا ۹ میخوابم بعد بیدار میشوم!
قرار بوده امشب ساعت ۹ یک ساعتی را صرف مطالعه کتاب کنی، می بینی کتاب نخوانده ۱۰ شده. میگویی: اشکال ندارد. فردا شب ساعت ۹ میخوانم.
ساعت دروغ میگوید. دروغ. زمان بر گرد یک دایره نمی چرخد! زمان بر روی خطی مستقیم میدود. و هیچگاه، هیچگاه، هیچگاه باز نمیگردد.
ایده ساختن ساعت به شکل دایره، ایده جادوگری فریبکار بوده است! ساعت خوب، ساعت شنی است! هر لحظه به تو یادآوری میکند که دانه ای که افتاد دیگر باز نمیگردد. اگر روزی خانه بزرگی داشته باشم، به جای همه دکورها ومجسمه ها و ستونها، ساعت شنی بزرگی برای آن خواهم ساخت و میگویم در آن آنقدر شن بریزند که تخلیه اش به اندازه متوسط عمر یک انسان طول بکشد. تا هر لحظه که روبرویش می ایستم به یاد بیاورم که زمان «خط» است نه )دایره(
یادم باشد تابلویی زیر ساعت شنی ام نصب کنم: «خوش بین نباشید. این ساعت به ضربه سنگی میشکند
شخصی به نام پل یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش
دریافت کرده بود” شب عید هنگامی که پل از اداره اش بیرون امد متوجه پسر بچه شیطانی
شد که دور و بر ماشین نو و براقش قدم میزند و ان راتحسین می کرد”پل نزدیک ماشین که
رسید پسر پرسید:این ماشین مال شماست” اقا؟ پل سرش را به علامت تائید تکان داد و
گفت: برادرم به عنوان عیدی به من داده است.
پسر متعجب شد وگفت:منظورتان این است که برادرتان این ماشین را همین
جوری “بدون اینکه دیناری بابت ان پرداخت کنید”به شما داده است؟ اخ جون ” ای کاش…؟
البته پل کاملا واقف بود که پسر چه ارزویی می خواهد بکند” او می خواست
ارزو کند که ای کاش او هم یک همچون برادری داشت” اما انچه که پسر گفت:سر تا پای
وجود پل را به لرزه در اورد:ای کاش من هم یک همچو برادری بودم”
پل مات و مبهوت به پسر نگاه کرد و سپس با یک انگیزه انی گفت: دوست
داری با هم تو ماشین یه گشتی بزنیم؟
“اوه بله دوست دارم”
تازه راه افتاده بودند که پسر به طرف پل برگشت و با چشمانی که از
خوشحالی برق می زد گفت:”اقا می شه خواهش کنم که بری به طرف خونه ما؟”
پل لبخند زد. او خوب فهمید که پسر چه می خواهد بگوید: او می خواست به
همسایگانش نشان دهد که توی چه ماشین بزرگ و شیکی به خانه برگشته است. اما پل باز
هم در اشتباه بود… پسر گفت: بی زحمت اونجایی که دوتا پله داره نگهدارید.
پسر از پله ها بالا دوید” چیزی نگذشت که پل صدای برگشتن او را شنید.
اما دیگر تند وتیز بر نمی گشت”او برادر کوچک فلج و زمین گیر خود را بر پشت حمل
کرده بود. سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره کرد: “اوناهاش
جیمی”می بینی؟درست همون طوریه که طبقه بالا برات تعریف کردم “برادرش عیدی بهش داده
و دیناری بابت ان پرداخت نکرده. یه روزی من هم یه همچو ماشینی به تو هدیه خواهم
داد…
اونوقت می تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب
عید رو همان طوری که همیشه برات شرح میدم ببینی”
پل در حالی که اشکهای گوشه چشمش را پاک می کرد از ماشین پیاده شد و
پسر بچه را در صندلی جلوئی ماشین نشاند” برادر بزرگتر با چشمانی براق و درخشان کنار
او نشست و سه تائی رهسپار گردشی فراموش ناشدنی شدند.